مازیار قویدل، مسوول کمیسیون زیست بوم و فرهنگ شورای ملی ایران
“بنا بر این روشن است که
پیروزی بر اذهان مردمی که در مستعمرات سابق زندگی ما کنند
تا چه انداره برای قدرت های غرب اهمیت حیاتی دارد
” فیلیپ میسون“
آنچه که فیلیپ میسون کارشناس انگلیسی میگوید تنها یک رویه سکه و آن رویی است که دشمنان دانا به آن دامن میزنند. بد بیارانه روی دیگر سکه نا آگاهی دوستانی میباشد که نه تنها ارزش های فرهنگی خود را به زیر پرسش میبرند که آب به آسیاب دشمنان میریزند.
هم زبانانی هستند که بدون ژرف نگری و پی بردن به درون مایه راستین هر شنیده، ۀنرا برای دیگران را بازگو می کنند و گاه آن را همچون برگه ی بهاداری زمینه سخنان و یا نوشتارهای خود می نمایند. یکی از نمونه ها، سرودی از شاهنامه است که در دنباله به پیگیری آن می پردازم.
این نوشتاربا هدف ِ روشن ساختن برداشت های نادرستی فراهم آمده است که نا آگاهی همزبانان و یا هرزه درایی ِ آگانهی دشمنان فرهنگ مردمان پشته ایران، آنرا به مانند دست ابزاری به کار می گیرند تا به فر و فرهنگ مردمان این پشته ِورش آورند. از اینها درد آورتر، به کارگیری آن با دست و زبان شماری از گویندگان و نویسندگان و گاه استادان است که شراره ی آتش را فروزان تر می کند، هرچند آنها چنین آرمانی نداشته باشند. این کارها انگیزهای شده است تا سروده ی درست و به جای استاد سخن فردوسی توسی را نادرست معنی کنند. سروده ی :
هنـر نیـز زایـرانیــان اسـت و بس
ندارند شیــر ِ ژیــــــان را به کس
این سرود، در داستان بهرام و فغفور چین آمده است. در آن داستان بهرام به گونهای ناشناس به همراه با سی تن از یارانش به هندوستان می رودو هنگامی که شاه و مردمان هند، در برابر اژدها و همچنین کرگدنی دپار گرفتاری می شوند. بهرام به یاری مردمان و شاه آنجا میشتابد و پس از پهلوانیها و رشادتها، دختر شنگل، شاه هندوستان به او داده می شود.
در دنباله داستان میخوانیم که فغفور چِین از آن رویدادها آگاه می شود، بدون اینکه بداند بهرام فرستادهی شاه نه که همان شاه ایران است، نامهای به او مینوِیسد تا شاید آن پهلوان بزرگ را به سوی خود بکشد. او در نامه اش، به بزرگنمایی خود میپردازد و خود را شهریار جهان میخواند. نامه ای با چنین سرآغاز:
“به عنوان بر از شهریار جهان
سرنامــداران و تـاج مهــــان”
به نــزد فرستـــادهی پارســی
که آمد به قنــوج با یار سـی”
و نامه بدینگونه پی گرفته میشود که به ما آگهی رسید که تو مرد با فر و فرهی، هستی و در این راه پای فشرده ای و گرگ یا کرگدن و اژدها از شمشیر تو رهایی نتوانستند بیابند و همچنین شاه هندوستان که در پیوند با ما میباشد و نزد ما جا و جایگاهی دارد، دخترش را به توت داده، که تنها خالش بهای همهی هندوستان است. تو با این پیوند سر خود را به آسمان ساییدی. شاه ایران به بزرگی رسیدهاست و تاج اش بر سر ماه، هنگامی که پیامبرش (تو)، با چنین پیوندی یار درخور گرفت و در قنوج ماه را در بر گرفت.
اینک رنجی به خود بده و به نزد ما بیا، چشم ما را روشن کن و هر چند می خواهی نزد ما بمان و بپای. آمدن تو به نزد من ننگ نیست و من با شاه ایران سر جنگ ندارم.
بهرام با دیدن نامه و گوشه و کنایه های فقفور چین پاسخ داد که:
“سر نامه گفت آنچه گفتی رسید
دو چشم تو جز کشور چین ندید”
” به عنـوان بـر از پادشاه جهان
نوشتی سـرافــراز فـرخ مهــان”.
“شهنشاه بهرام گور است و بس
جـز او در زمانــه ندانیــم کـس”.
که اگر در اینجا نیز بنا بود “بس” به چم، “تنها” باشد، نیازی نبود در پاره دو سرود بسراید: “
جز او در زمانه ندانیم کس”
و یا:
“به مردی و دانش به فر و نژاد
چنو پادشـا کس ندارد به یـاد”
…
و نامه را بدینگونه پی می گیرد:
“دگر آنکه گفتی که من کرده ام
به هندوستان رنج ها برده ام”
“هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و با نام بود”
“هنـر نـزد ایرانیانست و بس
ندارند شیـر ژیا ن را به کس”
این سرود در شاهنامه ی چاپ ۱۳۴۱ انتشارات امیرکبیر و نیز چاپ ۱۳۶۲انتشارات سعدی و مجید به کوشش محمد علی فروغی”ذکاالملک”،چنین آمده است”
هنـر نـزد ایـرانیـــان اسـت و بس ندارند شیــر ِ ژیــــــان را به کس
و در شاهنامهی چاپ مسکو”، و گزیده ی فریدون جنیدی
هنـر نیـز زایرانیانسـت و بس ندارند کـــرگِ ژیـــــان را به کس
یا در گزیده ی خالقی مطلق جنیدی
هنـر نیـز زایرانیان اسـت و بس ندارند کـــرگِ ژیـــــان را به کس
خالقی مطلق در یادداشت های زیر برگه آن داستان، یادآور شده است که در نسخه “لندن ۲”، پاره ی دو را”بدارند کرگ ژیان را مگس”، آورده اند.
از آنجا که برای دریافتن درون مایه یک سرود، اگر دچار دشواری و یا دو دلی در برداشت بشویم. باید نخست سرود را به گونه ی دستوری و روان بنویسیم و سپس به برگردان و یا معنی کردن آن بپردازیم.
به هر روی، اینک اگر در این سرودها
” نیز” را برابر با “از آنِ” بدانیم:
- باید نیز” را با زیر و یا کسره ی “ر”، بخوانیم، که به چم “از آنِ”، میباشد. پس باید “پس از آن “ایرانیان بیاید و بشود”هنر نیز ایژانیان است و بس”، که معنی و چم آن میشود: ” و بسیار هنر از آن ایرانیان است”، یا اینکه:” هنر به بسیاری و بسندگی از آن ایرانیان است “
و چون آوای “ز” در سرود هست و “هنر نیز زایرانیان است و بس”، آمده است. پسنیز باید به چم و معنی “هم” باشد.
و اگر
” نیز” را برابر با “همِ” باشد
و آنرا برابر با هم، بدانیم، میشود، یا باید بشود: “هنرهم به بسیاری و یا بسندگی از آن ایرانیان هست”. که بدینگونه
استاد شاهنامه شناسی نوشته اند”
درود.
نگاشتِ بُنیادین و درستِ این بیت، چنین است:
“هنر نیز* ز ایرانیان است و بس!
ندارند کَرگ ِ ** ژیان را به کس!”
(شاهنامه مسکو- ج ۷، ص ۴۳۱، بیت۲۲۲۵ = خالقی مطلق، ج ۶، ص۵۸۵، بیت۲۲۳۳
یعتی : “هنر هم (تنها / فقط) از آنِ ایرانیان است و بس [و] کرگدنِ خروشان و خشمگین را [هم] به کس نمی گیرند (کسی به شمار نمی آورند!) “
__________
* نیز = هم
** کَرگ = کرگدن
بدرود.
…
بر پایه ی این ایمیل، “نیز را برابر با “هم”، دانسته اند. پس می شود.
هنر از آنِ ایرانِان هم هست و بسیار
چرا که اگر جز اِن باشد، در پیشتر باید برای نمونه می آمد، که مهندسی، ستاره شناسی، کشتی سازی و چه و چه، از آنِ ایرانیان و به همانگونه این نیز/هم، از آنِ ایرانیان می باشد.
آقای دکتر شاهین سپنتا نیز در این زمینه نوشتار و پژوهشد دارند که اگر چه از دریچه ای دیگر و به جز از آن که من نگاه کرده ام نگریسته ام. با من در چم . معنی سرود هم آوا و هم برداشت هستند.
این برداشت نا درست و یا وارونه نمایی کردن و بدتر از همه در بوق و کرنا دمیدنش که کاری ناشایست، ناپسند و به دور از راستی و درستی است گاه و بی گاه از دست و زبان فرهنگ مدارانی نیز سر می زند که می بایستی پاسدارِ فرهنگ و زبان مان بودند و بدبیارانه گواه و یادآورِ زبان زد (ضرب المثل* “از ماست که بر ماست “! می شوند.
در خور یادآوری و نگرش است که:
ـ به جز از جاهایی (در شاهنامه)، که فردوسی سخنان خود را بسیار روشن آورده، هیچگاه از زبان خود، داستان سرایی نکرده است و همه ی آنچه در شاهنامه (به دور از افزوده ها)، آمده است. داستان هایی هستند که بسیار پیش تر از زمان زندگیِ فردوسی بوده اند و استادسخن تنها و تنها آنها را آراسته و سرودین ساخته است.
ـ بسیاری از سخنان و سروده های شاهنامه، سخان و پیام های ِ سرداران، سالاران و نام دارانِ داستان های آمده در شاهنامه هستند و نه فردوسی توسی. در این میان نیز جدایی میان ایرانی و انیرانی نیست. برای نمونه، همین سروده ای که در باره ی آن سخن در میان است . از زبان و پیام بهرام گور در پاسخ به لاف زنی های فغفور چین که در نامه اش از بهرام خواسته بود به دیدن او برود و بهرام از آن درخواست رنجیده شده، زیرا خوانده شدن برای دیدار خاقان چین را، کوچک شمردن خود و میهنش دانسته بود. پس این سخن از بهرام بود و نه فردوسی توسی.
نا گفته نماند که پیش از آن نیز خاقان به ایران لشگر کشیده، شکست خورده بود که جا دارد در هنگامی دیگر به آن نیز پرداخت.
با همه ی این ها بایسته ی دانستن است که:
بس، وبس و بسا واژه هایی همانند و هم ریشه هستند ، که به چم و معنای “بسیار”، “و بسیاری”، “افزون”، “و افزون بر”، “فراوان”، “به فراوانی” و همچنین “بسنده”، “کافی” و “به اندازه ی نیاز”، به کار برده می شوند.
واژه ی “بس“، در سرود “هنر نیز و یا نزد ایرانیان است و بس“، نیز چنین باری دارد و به هیچ روی نمی گوید که هنر تنها نزد ایرانیان است و یا تنها ایرانیان هستند که هنر دارند، این سرود می گوید”بس یا بسی و بسیاری، یا به اندازه ی نیاز، هنر نزد ایرانیان است. همین و همین.
در هنر، کار و صنعت شعر و سرود، آموخته ایم که گاهی با جا به جایی واژه هایی می توان نوشته ای را آهنگین کرد. مانند جمله ی ِ :
رستم به اسفندیار چنین گفت.
که اگر فعل و بیان کننده ی حالت و چگونگی آن (چنین گفت) را، از پایان به آغازش بیاوریم، سرودین و همانی می شود که همه یا بسیاری از ما، سدها و شاید هزاران بار شنیده ایم اش:
“چنین گفت رستم به اسفندیار”
در سروده ی دیگر استاد سخن، “هنر نیز ِ ایرانیان است بس”
نیز به همین گونه است و قید که “بس” و یا “وبس” باشد، از میان کار، به پایان آن برده شده است تا نوشته را آهنگین کند. یعنی به جای “ایرانیان بس و بسیار هنر نزدشان است”، یا “ایرانیان بسی هنر دارند” و یا “و بس هنر نزد ایرانیان است”، واژه ی” بس” و یا”و بس”، به پایان رفته، شده است: هنر نزد ایرانیان است و بس. همین و همین.
نکته ای که در بالا آمد بسیار درخور نگرش می باشد و درست به مانند هنگامی است که غزلی از خواجه ی شیراز را به زبان روان و گفتاری (نثر) و بدون سرود و آهنگ برای شنونده باز گو می کنیم. درست همین کار را با چنین سروده ای نیز باید انجام دهیم و سپس به بازگویی و معنی کردنش بپردازیم و به جز از این نادرست می باشد. اگر چه واژه ی “بس” و یا “و بس”، در همین جایی که هست نیز، نمی گوید تنها ایرانیان هنر دارند و کس دیگری ندارد.
از همین جا و از راه همین نوشته خواهش می کنم بفرمایند یا بفرمایید چه کسی و در کدام فرهنگ واژه ای، “بس” و “وبس” یا “بسا” را به چم و معنی “تنها”، دیده و خوانده است.
راستش را بخواهید در همه فرهنگ هایی که این کوچکتر دیده است همانگونه که پیشتر نیز آمد، واژه ی، “بس” را، بسی، بسیاری و همچنین بسنده که همان کافی (به زبان تازی باشد)، معنی کرده اند، نه یک واژه بیش و نه یک واژه کم، و اگر آن را بسنده و کافی نیز معنی کنیم می شود، نزد ایرانیان به اندازه ی بسنده و کافی هنر هست.
از سروری شنیدم که ایشان بس را به معنی تنها هم دیده اند. که با چنین دیدنی نیز در باره ی این سرود کاربردی نمی تواند داسته باشد، چرا که بر پایه آنچه پیشتر آمد درو نمایه ی سرود چنین معنایی را به آن نمی بخشد. ـ اگر چه نویسنده به همان فرهنگ واژه هایی که ایشان فرموده بودند نگاه کردم و چنان چیزی نیافتم.ـ
از این گذشته دوستان باید بدانند مرزهای فرهنگی ایران یا پشته ایران، به ایران امروزی پایان نمی پذیرد و خود در بر دارنده ی چند کشور است و ایرانی را که فردوسی بزرگوار از آن سخن می گوید آن گستره است و اگر افتخاری نیز در میان باشد از آن ِ ایرانیان امروزی نیست و افغان و تاجیک و … بسیاری دیگر نیز از آن بهره ورند.
بد نیست بدانید در کشور سوئد که من نیز همانند بسیار و بسیارانی، دوران در به دریم را در آنجا می گذرانم، زبانزد ِ درخور نگرشی هست (همما بی لیند Hemma blind) که به زبان ما می شود خانه نابینایی(ندیدن آنچه در خانه ی خود هست) و یا ندیدن پیرامون. سوئدی ها هنگامی این زبانزد را به کار می برند که انسان بسیاری از چیزهای دم دستش را نگاه می کند و آنچنانکه که باید و شاید نمی بیند. همانی که هنرمند ارزنده پرویز صیاد در نمایشنامه ای از آن به گونه ی “نگاه کردن و ندیدن” یاد کرد. گمان این کوچکتر نیز این است که بسیاری از استادان ما نیز دچار چنین پدیده ای شده اند و چنان گفتار روشن و روانی از استاد سخن را، نادرست و به دور از آن چه می گوید، می خوانند و دریافت می کنند و از آن بدتر اینکه آن برداشت نادرست را در برابر رسانه ها بر زبان می رانند و دشمن را شاد و دوستان را اندوهبار می سازند.
امید که آن چنان استادانی پوزش این چنین ِ شاگردانی را از اینگونه یادآورهایی بپذیرند و از این پس، گزک به دست دوستان نادان و دشمنان دانا ندهند.
بسیاری می دانیم این گونه سخنان نادرست و بی هوده و یا برداشت های نادرست از سرودهای استاد سخن فردوسی توسی، ـ(که اگر نبود ما نیز عرب زبان بودیم)ـ ، بیشتر بر زبان شماری از کسانی روان شده است یا می شود که باور به ایدئولوژی هایی همانند اسلام و کمونیسم داشته اند و فردوسی، زبان و جایگاهش، سد راهی برای آنان بوده است.
اینگونه دشمنان دانا، با چنین انگیزه هایی کوشیده اند با وارونه وانمودن درون مایه ی سرودهای استاد سخن فردوسی توسی، که برای رهایی ایرانیان و زبانشان سروده است دست به کارهایی بزنند که آبروی خودشان را می برد و زحمت ما می دارد. نا گفته نماند گاه دوستان نادان نه اینکه آتش بیار معرکه شده اند که کوس سبقت را نیز از آنان ربوده اند. به تازگی (از سه دهه پیش از این) نیز در نوشته های شاهناه دست می برند. با شگفتی و باز به تازگی ها نیز شنیده ام کسی به نام محمد خاتمی گفته است که رستم دستان دلداده ی “علی ابن ابوطالب” بوده است!!!! گویا اینان رستم را در تاریکی دیده اند و مردمان را نادان.
نمونه ی برداشت های نادرست و ناپسند و از این دست، کم نیستند. نمونه ی دیگر، نجس بر شمردن سگ، یار و یاور باوفای انسان ایرانی به باور تازیان می باشد.
به باور نزدیک به درست شماری از پژوهندگان، این نجس برشمردن نیز از آن نمونه های سیاسی و استراتژیک است و نه آیینی. زیرا تازیان که با نگهداری سگ آشنا نبودند و از وفاداریش به خداوندگارش آگاهی نداشتند. در هنگام یورش و تجاوز به جان و مال وناموس دختران، خواهران، برادران، مادران، و پدران ما، با واکنش ها و پشتیبانی های سگان با وفای ما روبرو می شدند، ترس بر جانشان چیره می شد و پا به فرار می نهادند. سران و سروران و یا نوکران شان که زار ی و زبونی ایرانیان را می خواستند، برای اینکه ایرانیان را از نگهداری سگ ها باز دارند، سگ را نجس خواندند و ایرانیان را از نگهداری آنان پرهیز دادند تا بتوانند آسان تر بر جان و مال و ناموس مان یورش برند.
در میان مردم هستند کسانی که باور دارند، عوعو کردن و آوای سگ را “پارس کردن“، نامیدن نیز، از همین دسته از واکنش های تازیان و رایزنان ایرانی و میهن فروششان بوده است. آنان آوای سگان پشتیبان ایرانیان را همانند پارسی گویی برشمردند و هر گاه سگی از نزدیک شدن دشمنی تازی آگاهی می داد. می گفتند پارسی سخن می گوید و یا پارس می کند و از آنجا که ما تربیت یافته به دست و یا با فرهنگ دشمنان هستیم نیز، این هرزه گویی ها را دانسته و ندانسته، بر زبان می آوریم و دشمنان را شادمان می سازیم.
نمونه ی دیگر سبک بر شمردن زبان دری است. دشمنان آگاه، نه تنها ناروا گفتند که این ناروایی را نخست بر زبان دوستان نادان و با گذشت زمان بر زبان ِ همه ی ما روان ساختند و ما نادانسته و بدون اینکه بدانیم چه بر زبان می رانیم . به هر کسی که ناروا و چرند گویی می کند می گوییم “دری وری”، می گوید!!!
در اینجا و پیش از به پایان بردن این نوشتار، بارِ دیگر نگاهی می اندازیم به فرهنگ واژه های ِ گوناگون و به ویژه فرهنگ دهخدا و به چنین نوشته هایی بر می خوریم:
بس. پهلوی ” وَس”، پارسی باستان ” وَسی”.
و به دنباله در می یابیم که،
بس:
ـ در “برهان قاطع”، “انجمن آرا ـ ی عباسی ـ”، “ـ فرهنگ ـ آنندراج”، “دِمزن”، “غیاث”، “ناظم الاطبا”: بسیار
ـ در “ناظم الاطبا”: افزون، فراوان
ـ و به دنباله در “فرهنگ نظام”: مخفف بسیار
ـ و باز در “دِمزن”: بسیار که لفظ های دیگرش بسا و بسی است.
ـ به مجاز چندان، زمان دراز، روزگار طولانی، مدت کافی، به قدر کفایت، به مقدار لازم، مدتی از زمان، هیچ نیز آمده است.
این واژه به چهره های قید، صفت و گاه مسند به کار می رود
پس از آگاهی یافتن از چم یا معنی واژه ی “بس”، در فرهنگ های ِگوناگون، نمونه سرود هایی از سرایندگان نامدار و شناخته شده ی پارسی سرا، در پی آورده می شود تا برای همه ی ما روشن گردد که هیچ گاه و در هیچ نوشته ای واژه ی بس، به چم و معنای تنها به کار برده نشده است.
هنـر نیـز ایـرانیـان است و بس
ندارند کــرج ِ ژیـان را به کـس ” فردوسی ”
و یا :
هنـر نیـز ز ایـرانیـان است بس
ندارند کــرج ِ ژیـان را به کـس ” فردوسی “
بسی
گفتگوی تهمینه با رستم در داستان رستم وسهراب
به کــردار افســــانـه از هــر کسی شنیـــدم همــی داستـانـت بـسی
بدرود گفتن تهمینه با سهراب
به بـدرود کـردن گـرفتش به بـــر بسی بوسه دادش به چشم و به سر
در خشم کاووس و رستم بر یکدیگر
چنیـن تــاج بـــر تـــارک بــی بهـا بســــی بهتـــــــر انــدر دم اژدهــــا
در هنگام گفتگوی رستم با گودرز
سرم گشت سیـر و دلم گشت بس جـز از پـاک یـزدان نتسرسم ز کــس
در هنگام گفتگوی سهراب با هومن
سلیحست بسیـــار و مـــردم بسی ســرافــراز و جنگــی ندانم بســـی
برخورد کاووس هنگام چشم پوشی کردن رستم از رفتن.
چو از دور شه دید بر پای خواست بسی پوزش اندر گذشته بخواست
و باز در گفتگوی کاووس شاه و رستم
تـرا خواهم اندر جهان یـار و بـس کـه بـاشی به هــر کار فـریادرس
در هنگام پرسش سهراب نام سرداران ایران و رستم را از هجیر
بسـی پیـل بـرگستـوان دار پیـش همی جوشد آن مرد در جای خویش
در هنگام پرسش سهراب نام سرداران ایران و رستم را از هجیر
تـو بـا او بسنـده نباشی به جنگ چو او تیـغ هنـدی بگیـرد به چنـگ
در هنگام یورش سهرای به سپاه ایران
بگفت و همی بود خاموش و بس از ایــران نـداد ایچ پاسخش کـس
در هنگام رجز خوانی سهراب برای رستم.
از ایران و توران نخواهیم کس چـو مـن باشــم و تـو بـه آورد بــس
و در هنگام رجز خوانی سهراب برای رستم.
بـه پیــری بسی دیـدم آوردگـاه بسـی بـر زمیـن پست کــردم سپـــاه
در هنگام یورش سهراب به سپاه ایران.
بزد خویشتن را به ایران سپاه به دستش بســی نامــور شـــد تبــاه
در هنگام گفتگوی سهراب هومان در باره ی نبرد با رستم
از ایرانیـان من بسـی کشته ام زمین را به خون چون گل آغشته ام
در هنگام گفتگوی گیو با رستم در باره ی یورش سهراب
نتابیـــد بــا او بتـابیــــد روی شـدند از دلیران بسـی جنگجــوی
در هنگام گفتگوی رستم با کاوش شاه
سر انجام گفتم که من پیش از این بسی گُـرد را بـر گـرفتــم ز زیـن
در هنگام گفتگوی سهراب زخم خورده با پدرش رستم
بسی زو نشان تـو پـرسیــده ام همــی بُــد خیـــال تـــو در دیـــده ام
در هنگام گفتگوی رستم با سهراب
بسـی گشتـه ام در فــراز و نشیب نیـم مـــرد گفتــار و زرق و فــرِیــب
هنگام گفتگوی رستم با سپاهش پس از زخمی کردن سهراب
شمــا جنـگ تـرکان مجـویید کـس کـه این بـد که کردم من امــروز بس
در هنگام گفتگوی سهراب زخم خورده با پدرش رستم
بســـی روز را داده بــودم نــویــد بسـی کـرده بــودم ز هـــر در امیـد
در هنگام پاسخ دادن کاووس به رستم برای نوشدارو
نخـواهم کـه او را بد آیـد به روی که هستش بسـی نـزد من آبــــروی
در هنگام درگذشت سهـراب
جهــان سرگذشتست از هـر کسی چنیـن گـونه گـون بـازی آرد بســـی
هنـر نیـز ایـرانیـان است و بس
ندارندکــرج ِ ژیـان را به کـس ” فردوسی ”
و یا :
هنـر نیـز ز ایـرانیـان است بس
ندارندکــرج ِ ژیـان را به کـس ” فردوسی “
هنـر نیـز ز ایـرانیـان است و بس
ندارندکــرج ِ ژیـان را به کـس ” فردوسی “
ندارند شیــر ژیـان را به کــس
هنـر نــزد ایـرانیــان اسـت بس ” فردوسی “
گـو پیلتـنبا سپـاه از پـس اسـت
که اندر جهان کینه خوان او بساست ” فردوسی “
تــرا زِین جهان شادمانیبس است
کجا رنج تو بهـر دیگر کس است ” فردوسی “
به بهـرام گفتنـد انـدر سخـن
چـو پـرسد تـرا بس دلیریمکن ” فردوسی “
چنین داد پاسخ کهدانش بس است
ولیکن پـراکنده باهر کساست ” فردوسی “
نبـاشـد زیـنزمـانه بس شگفتی
اگر بـر ما ببـــاردآذرخشـا ” رودکی”
بس عـزیزم بسگرامی سال و ماه
انـدر این خـانه به سان نوبیوک ” رودکی”
اگـر بس بـدی دیـدنآشگـار
ز بـن نامدی دیــدن دل به کـار “اسدی “
نباشـد بس عجب از بختم ار عود
شـود در دسـت من مـانندخنجک ” ابوالموید”
روستایـی زمین چـوکـرد شیار
گشت عـاجز که بود بس نـا هـار ” دقیقی “
سـوار تـرک بـودش سد هزاری
که بس بـد با سپـاهی آنسـواری ” فخرالین اسد گرگانی “
امتیرا یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملک بس لشگری را یکامیر ” امیر معزی “
کزین ره سوی یـزدانست راهـت
تـرا بس باشـد این معنی گـواهـست “ناصرخسرو “
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که برو کسنگریست ” سعدی “
از بس که چشم مست در این شهردیده ام
حقا که می نمی خورم اکنون و سر خوشم “حافظ “
شـــراب خانگی ام بس، می مغانه بیار
حـریف باده رسید، ای رفیق توبه،وداع ” حافظ “
ای بسا اسب تیـز رو کـهبمـــرد
خـرک لنگ جـان به منـزل بــرد ” سعدی “
ای بســا ابلیـس ِ آدم رو که هســت
پس به هــر دستـی نبـایـدداد دسـت ” مولوی بلخی “
مگـر می رفتاستـــاد مهینـــه
خــری می بـــرد بـارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهستــــهکاری
بدین آهستگی بر خر چه داری ” عطارنیشابوری “
و نمونه هایه ییشتری در شاهنامه:
گفتگوی تهمینه با رستم در داستان رستم وسهراب
به کــردار افســــانـه از هــر کسی شنیـــدم همــی داستـانـت بـسی
در هنگام بدرود گفتن تهمینه با سهراب
به بـدرود کـردن گـرفتش به بـــر بسی بوسه دادش به چشم و به سر
در خشم کاووس و رستم بر یکدیگر
چنیـن تــاج بـــر تـــارک بــی بهـا بســــی بهتـــــــر انــدر دم اژدهــــا
در هنگام گفتگوی رستم با گودرز
سرم گشت سیـر و دلم گشت بس جـز از پـاک یـزدان نتـریم ز کــس
در هنگام گفتگوی سهراب با هومن
سلیحست بسیـــار و مـــردم بسی ســرافــراز و جنگــی ندانم بســـی
برخورد کاووس هنگام چشم پوشی کردن رستم از رفتن.
چو از دور شه دید بر پای خواست بسی پوزش اندر گذشته بخواست
و باز در گفتگوی کاووس شاه و رستم
تـرا خواهم اندر جهان یـار و بـس کـه بـاشی به هــر کار فـریادرس
ز بس مهـر آن دخت با فر و هنگ نماند ایچ بر روی سهـراب رنـگ
در هنگام پرسش سهراب نام سرداران ایران و رستم را از هجیر
بسـی پیـل بـرگستـوان دار پیـش همی جوشد آن مرد در جای خویش
در هنگام پرسش سهراب نام سرداران ایران و رستم را از هجیر
تـو بـا او بسنـده نباشی به جنگ چو او تیـغ هنـدی بگیـرد به چنـگ
در هنگام یورش سهرای به سپاه ایران
بگفت و همی بود خاموش و بس از ایــران نـداد ایچ پاسخش کـس
در هنگام رجز خوانی سهراب برای رستم.
از ایران و توران نخواهیم کس چـو مـن باشــم و تـو بـه آورد بــس
و در هنگام رجز خوانی سهراب برای رستم.
بـه پیــری بسی دیـدم آوردگـاه بسـی بـر زمیـن پست کــردم سپـــاه
در هنگام یورش سهراب به سپاه ایران.
بزد خویشتن را به ایران سپاه به دستش بســی نامــور شـــد تبــاه
در هنگام گفتگوی سهراب هومان در باره ی نبرد با رستم
از ایرانیـان من بسـی کشته ام زمین را به خون چون گل آغشته ام
در هنگام گفتگوی گیو با رستم در باره ی یورش سهراب
نتابیـــد بــا او بتـابیــــد روی شـدند از دلیران بسـی جنگجــوی
در هنگام گفتگوی رستم با کاوش شاه
سر انجام گفتم که من پیش از این بسی گرد را بـرگـرفتم ز زیـن
در هنگام گفتگوی سهراب زخم خورده با پدرش رستم
بسی زو نشان تـو پـرسیــده ام همــی بُــد خیـــال تـــو در دیـــده ام
در هنگام گفتگوی رستم با سهراب
بسـی گشتـه ام در فــراز و نشیب نیـم مـــرد گفتــار و زرق و فــرِیــب
هنگام گفتگوی رستم با سپاهش پس از زخمی کردن سهراب
شمــا جنـگ تـرکان مجـویید کـس کـه این بـد که کردم من امــروز بس
در هنگام گفتگوی سهراب زخم خورده با پدرش رستم
بســـی روز را داده بــودم نــویــد بسـی کـرده بــودم ز هـــر در امیـد
در هنگام گفتگوی سهراب زخم خورده با پدرش در باره ی هجیِر.
بسـی زو نشـان تــو پـرسیــده ام همــی بــد خیـــال تــو در دیــــده ام
در هنگام پاسخ دادن کاووس به رستم برای نوشدارو
نخـواهم کـه او را بد آیـد به روی که هستش بسـی نـزد من آبــــروی
در هنگام درگذشت سهـراب
جهــان سرگذشتست از هـر کسی چنیـن گـونه گـون بـازی آرد بســـی
در هنگام پاسخ گویی رستم به سران لشگر ایران
شمــا جنگ تــرکان مجویید کـس که این بد که کردم من امـروز بس
در هنگام پند دادن ها
جهــان سرگذشتست از هـر کسی چنیـن گـونه گـون بـازی آرد بســـی
بسی
گفتگوی تهمینه با رستم در داستان رستم وسهراب
به کــردار افســــانـه از هــر کسی شنیـــدم همــی داستـانـت بـسی
بدرود گفتن تهمینه با سهراب
به بـدرود کـردن گـرفتش به بـــر بسی بوسه دادش به چشم و به سر
در خشم کاووس و رستم بر یکدیگر
چنیـن تــاج بـــر تـــارک بــی بهـا بســــی بهتـــــــر انــدر دم اژدهــــا
در هنگام گفتگوی رستم با گودرز
سرم گشت سیـر و دلم گشت بس جـز از پـاک یـزدان نتـریم ز کــس
در هنگام گفتگوی سهراب با هومن
سلیحست بسیـــار و مـــردم بسی ســرافــراز و جنگــی ندانم بســـی
برخورد کاووس هنگام چشم پوشی کردن رستم از رفتن.
چو از دور شه دید بر پای خواست بسی پوزش اندر گذشته بخواست
و باز در گفتگوی کاووس شاه و رستم
تـرا خواهم اندر جهان یـار و بـس کـه بـاشی به هــر کار فـریادرس
ز بس مهـر آن دخت با فر و هنگ نماند ایچ بر روی سهـراب رنـگ
در هنگام پرسش سهراب نام سرداران ایران و رستم را از هجیر
بسـی پیـل بـرگستـوان دار پیـش همی جوشد آن مرد در جای خویش
در هنگام پرسش سهراب نام سرداران ایران و رستم را از هجیر
تـو بـا او بسنـده نباشی به جنگ چو او تیـغ هنـدی بگیـرد به چنـگ
در هنگام یورش سهرای به سپاه ایران
بگفت و همی بود خاموش و بس از ایــران نـداد ایچ پاسخش کـس
در هنگام رجز خوانی سهراب برای رستم.
از ایران و توران نخواهیم کس چـو مـن باشــم و تـو بـه آورد بــس
و در هنگام رجز خوانی سهراب برای رستم.
بـه پیــری بسی دیـدم آوردگـاه بسـی بـر زمیـن پست کــردم سپـــاه
در هنگام یورش سهراب به سپاه ایران.
بزد خویشتن را به ایران سپاه به دستش بســی نامــور شـــد تبــاه
در هنگام گفتگوی سهراب هومان در باره ی نبرد با رستم
از ایرانیـان من بسـی کشته ام زمین را به خون چون گل آغشته ام
در هنگام گفتگوی گیو با رستم در باره ی یورش سهراب
نتابیـــد بــا او بتـابیــــد روی شـدند از دلیران بسـی جنگجــوی
در هنگام گفتگوی رستم با کاوش شاه
سر انجام گفتم که من پیش از این بسی گرد را بـرگـرفتم ز زیـن
در هنگام گفتگوی سهراب زخم خورده با پدرش رستم
بسی زو نشان تـو پـرسیــده ام همــی بُــد خیـــال تـــو در دیـــده ام
در هنگام گفتگوی رستم با سهراب
بسـی گشتـه ام در فــراز و نشیب نیـم مـــرد گفتــار و زرق و فــرِیــب
هنگام گفتگوی رستم با سپاهش پس از زخمی کردن سهراب
شمــا جنـگ تـرکان مجـویید کـس کـه این بـد که کردم من امــروز بس
در هنگام گفتگوی سهراب زخم خورده با پدرش رستم
بســـی روز را داده بــودم نــویــد بسـی کـرده بــودم ز هـــر در امیـد
در هنگام گفتگوی سهراب زخم خورده با پدرش در باره ی هجیِر.
بسـی زو نشـان تــو پـرسیــده ام همــی بــد خیـــال تــو در دیــــده ام
در هنگام پاسخ دادن کاووس به رستم برای نوشدارو
نخـواهم کـه او را بد آیـد به روی که هستش بسـی نـزد من آبــــروی
در هنگام درگذشت سهـراب
جهــان سرگذشتست از هـر کسی چنیـن گـونه گـون بـازی آرد بســـی
در هنگام پاسخ گویی رستم به سران لشگر ایران
شمــا جنگ تــرکان مجویید کـس که این بد که کردم من امـروز بس
در هنگام پند دادن ها
جهــان سرگذشتست از هـر کسی چنیـن گـونه گـون بـازی آرد بســـی
در نامه ی گژدهم به شاهنشاه ایران.
ســواران تــرکــان بســی دیـده ام عنان پیچ از اینگونه نشنیـــده ام
در هنگام پوزش خواهی کاووس شاه از رستم
چو از دور شه دید بـر پای خواسـت بسـی پـوزش انـدر گـذشتـه بخـواست
در هنگام گفتگوی رستم با گودرز
سرم گشت سیـر و دلم گشت بس جـز از پاک یـزدان نتـرسم ز کــس
در هنگام یورش سهراب به پرده سرای کاووس شاه
بگفت و همی بود خاموش و بس از ایــران نـداد ایـچ پاسخش کـس
در آغاز نبرد سهراب با رستم
از ایران و توران نخواهیـم کس چـو من باشـم و تـو بـه آورد بــس
با مهر فراوان
زمستان ۳۷۴۳ زرتشتی
۲۰۰۵ ترسایی
۱۳۸۴ اسلامی
بازنگری: امرداد۳۷۴۶ زرتشتی
مازیار قویدل ـ سوئد
Mazyar Ghavidel- Sweden
شعری از مازیار قویدل
_______________________
هراس بود
و
فـریاد
و
فـرار.
آژیـر
و
خروش تفنگ
و
– من – می ترسیدم
و
خون دل مـی خوردم
و
در درون سنگـر
چشم به راه تو
و
از میان شکاف
و
فراز مگسک
آتش
و
تو می مـردی.
هراس بود
و
فـریاد
و
فـرار.
آژیـر
و
خروش تفنگ
و
– تو- می ترسیدی
و
خون دل مـی خوردی
و
در درون سنگـر
چشم به راه من
و
از میان شکاف
و
از فراز مگسک
آتش
و
من می مـردم.
آژیـر
خروش تفنگ،
گونه های غمگین،
چشم های گریان
بوسه های تـلخ،
و
جنگ بود
و
ننگ بود
و
دیگـر هیچ.
Mazyar Ghavidel
موزه کارهای پیکاسو و عکس های …، بارسلون- اسپانیا-
آپریل ۲۰۰۴